وقتی خاطرات رو از روی تقویم مرور میکرد میفهمید خیلی ازشون نگذشته اما در واقع خیلی پرت و دور افتاده به نظر میرسیدن.
انگار همین دیروز بود که توی سیاهچال تاریک و خونین فرمانروایی میکرد و حالا چنین بیشرمانه خودش رو فراموش کرده بود و قدم برمیداشت.
تاریکی و نفرت را دفن کرده بود و به سمت آرزوهاش میرفت.چه مضخرفاتی!
آستین هاش رو روی زخم هاش کشید و تظاهر کرد نگاه قضاوتگرانه شون رو ندیده. تاکی باید به قضاوت های مردم اهمیت میداد و براشون وقت میگذاشت؟
رویاهاش خیلی وقت بود توی همون تاریکی دفن شده بودن. مثل یه بادبادک از دستش پریدن و هر چقدر نگاه میکرد دیگه نمیتونست چیزی ببینه.
وقتی که نزدیک ترین آدمای اطرافش هم بهش پشت کردن و احساسات و افکار پاک و خالصش رو به سخره گرفتن دست برنداشت بادبادک تازه ای برداشت و در آسمون خیالش پرواز داد.کسی هلش داد و بادبادک دوباره راهش رو گم کرد.
دوباره تلاش کرددوبارهدوبارهو دوباره!
اما دیگه هیچ بادبادکی باقی نموند.
آسمون خاکستری شد و آبی ها لبریز شدن.
چه کسی مقصر بود؟
قلبش سیاه شده بود واستخون هاش شکسته بود اینروز ها چشم هاش یاری نمیکردن وقتی دلشون میخواست میدیدن و هر موقع که میخواستن سفید میشدن. یه جورایی از شوخی های بامزه زندگی بودن که هر از گاهی اینجوری سربه سرش میذاشتن.
شقیقه اش رو ماساژ داد و راه آشپزخونه رو درپیش گرفت. نفس هاش به شمار افتاده بود و سینش داشت خس خس میکرد. هنوز راه زیادی تا جهنم باقی داشت.
نمیدونست چقدر دیگه میتونه خوددار باشه و جلوی حرف هاشون مقاومت کنه و اوضاع رو گند تر از این نکنه. باید باهاشون حرف میزد اما نمیخواست خودش رو گول بزنه. همه چیز مشخص بود و اشلی دلیل دیگه برای اینکه بیشتر عذاب بکشه نداشت.
قرص رو همراه با نصف لیوان آب بالا داد و دوباره چشم هاش رو بست.
"چرا دوباره برمیگشت به نقطه اول؟"
احساساتی وجود دارن که خواستار دوباره بودنشون هستیم. احساساتی که برای تکرارشون به هر رنگ و بو که هست چنگ میزنیم. ساعت های جفت قرینه، آلبوم های عکس، پلی لیست های مشترک، عطر،وآدم ها!
تمامی اونها رو دوست داریم چون توش خاطراتی نهفته است. خاطراتی که اونها رو دوست داریم. خاطراتی که حتی آدم های توشو هم دوست داریم.
یا حتی به خاطر آدمی که داخل خاطراتمون هست اونها دوست داریم.
اما وقتی که اون آدم یهو از خاطرات پر بکشه
"باید چه چیزایی رو دوست داشته باشیم؟"
روزهایی که همه ی اینهارو از سر گذرونده بود رو فراموش کرده بود. تظاهر نمیکرد اما دیگه دلش نمیلرزید.
زمین گرد بود. هرچقدر هم که فرار میگرد دوباره سر جای اولش برمیگشت.
آهی کشید"چه دنیای کوچیکی"


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

civil شورای دانش آموزی دبستان مدرس امیر حسین ادوای خبرنامه Matthew دانیال میرشکاری تعمیر تخصصی چرخ خیاطی 02155800005 ساعت کلکسیونی خاموش