چشم از دست های خالی از دستکش و زخم هایی که رد های صورتی رنگشون توی ذوق میزد گرفت و سرش رو با زحمت به پایین انداخت.
با شناختی که ازش داشت منتظر بود یه تیکه سنگین بارش کنه و بعد ازونجا بره اما تنها کاری که اون کرد فقط یه نگاه خیره به اشلی و بعد طوری که انگار عادت داشت هر روز دوستش رو تو این حال و سر وضع پیدا کنه سمت آشپزخونه رفت تا لیوان آبی دستش بده.
همونطور که با گوشه آستینش بازی میکرد لبای خشکش رو با زبون تر کرد.
دلش میخواست تمامی احساساتش پاک بشن، جوری که انگار هیچ وقت وجود نداشتن. نمیخواست بین اون وزن از ترس ها له بشه پس بهش گفتن که با ترست رو به رو شو اونقدر باهاش بازی کن تا اثرش کم بشه ; شبیه بازسازی یه صحنه جرم.
حالا اینجا بود!
نمیدونست چی میخواد.
اینکه طناب باریک رو محکم تر توی مشتش بگیره یا فقط ولش کنه؟
این ترس نبود یا حتی یا دلخوشی ساده.
عروسکی بود که بین دست های دیگران در حال چرخش بود.
نوبت به نوبت
اما هیچ وقت نوبت خودش نمیرسید.
عروسک خیمه شب بازی ای که هیچ کدوم از حرکاتش دست خودش نبود.
اشلی انسان نبود فقط ماشینی بود که با حالت های دروغینش روی صحنه میرقصید و زندگی میکرد!
《چرا اونجا بودی؟》
سوالش بیشتر شبیه این بود که چرا زخمی رو که داره خوب میشه چنگ میزنی؟
دستش رو دور لیوان شیشه ای حلقه کرد و به گلوش رسوند و جرعه ای از آب رو به زور قورت داد.
‌《ن_نمیخواستم برم》
《پس چرا اونجا بودی؟ مگه بهت نگفته بودم کار احمقانه ای نکنی؟ گفتم جلو چشاش افتابی نشو یا نه؟》
با عصبانیت داد زد و اشلی فقط چشم هاش رو محکم تر روی هم فشرد و لبش رو گاز گرفت.
《متاسفم. م_من فقط مجبور شدمباور کن نمیخواستم برم من فقط ترسیده بودم. اون بهم گفت ازم متنفره.》
صداش حسی رو متنقل نمیکرد. یخ زده بود.
سرش رو بالا آورد صاف توی چشم هاش نگاه کرد. گونه هاش سرخ شده و از حرفی که میخواست بزنه مطمعن نبود.دیگه روشن نمیشد.توی این صف طولانی ای که وایساده بود اول و آخرش خودش بود.
فقط یه سریا بودن که زود تر همه چیز رو میفهمن و بعد با یه نفس عمیق.دیگه هیچ دردی رو حس نمیکنن!
خیلی دور بود ازون روزایی که نگاه کردن به مردم
نفسش رو بند میوردن. خیلی دور بود.
اون دورش کرده بود.
اشلی یکدفعه خنده عجیبی کرد و بی توجه به استخون های خورد شده اش بلند شد《برو بیرون نمیخوام اینجا باشی.》
با اخم به دیوونه بازی های اشلی نگاه کرد《چیشد یه دفعه؟ هی با توعم》
همونطور که سمت اتاقش میرفت زمزمه کرد《فقط برو》
همیشه همینطور بود. اون کسی نبود که بیشتر از اینها سوال بپرسه و اشلی هم کسی نبود که بخواد به
سوالی جواب بده.
و خدا میدونست که اگه بیشتر از این بود اونها هیچوقت هم دیگه رو پیدا نمیکردن.
مثل دفعات قبلی که اون رو با بدنی پر از زخم پیدا میکرد همینجوری هم ولش میکرد و میرفت.
انگار عادت کرده بودن و کنجکاوی بیشتر خط قرمز هاشون رو رد میکرد.نفس های عمیق کشید و به صفحه سیاه تلویزیون خیره شد.
لحظه ای بعد صدای کوبیده شدن در تیک تاک ساعت رو همراه خودش برد
و زمان متوقف شد!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

سوئیت همدان آئورلیانو مدرس و مشاور انگیزشی معصومه مهرعلی فرکتال سیب داده کاوی، آمار، تحقیقات بازار اموزش شیرینی پزی سیتیا آتریساوب جدیدترین اخبار از دنیای فوتبال جهان صنعت درامد با اينترنت