کلید رو توی قفل چرخوند و وارد سرزمین عجایبی که متروک شده بود پا گذاشت.
تب خفیفی که داشت سستش کرده بود. دلش میخواست پیش بقیه بمونه اما احساس کرد باید تنهاشون بزاره‌.
همه ی اون احساس خوب کم کم محو شد و از بین رفت.
دست و پا نمیزد. آروم بود اما نه از نوع آرومش. آروم بود چون نتونسته بود دل بکنه و توی تزریق آرامش شکست خورده بود‌.
چشم هاش رو با وحشت میون اون همه تاریکی باز نگه داشته بود اما تاریکی هنوز همون بود.
تند تند تلک زد اما اون تاریکی با عدالت و تندی پخش شده بود. تاریکی که از پشت پلک های بستش هم میتونست حسش کنه.
به صورتش چند مشت آب پاشید که تلاش بی فایده ای برای خاموش کردن آتیش درونش بود.
در رفتن از زیر مشت و لگد هاشون به هر سختی ای که بود میسر میشد.
انگار که نه قدرت اثبات داشته باشه و نه انگارفقط مجبوری با چیزی که هست همونطوری کنار بیای و بری.
میدونست دیر یا زود همچین اتفاقی میوفتاد و تنها راهی که داشت رفتن بود.
محض رضای خدا
چجوری میتونست از خودش محافظت کنه وقتی حتی دیگه به خودش هم اعتماد نداشت؟
فقط دلش میخواست فرار کنه‌ بدوه و به صدای های پشت سرش بی اهمیت باشه‌.
میخواست همه چیز رو ترک کنه و فقط فاصله بگیره.
توی تاریکی ها گم بشه و به هیچ چیزی اهمیت نده.
احساس اشتباه بودن میکرد!!!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مدرسه امام صادق(ع)و شهید مطهری داروها ناب مطلب - سایت تفریحی وبلاگ رحم اجاره ای me باران دانلود درخت بلوط لوله کشی گاز ساختمان در تهران 09122476235 اشنایی با تاریخچه و معرفی شرکت های مشهور جهان مشاوره مدیریت، بازاریابی، استراتژی،رهبری